صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش که توی راهروی دانشگاه پیچید، ضربان قلبم ریتمشو تند تر کرد. امروز دیگه باید کار رو یه سره می کردم و بهش میگفتم که چقدر دوسش دارم. گل رز کوچیکی که از باغچه کنار حیاط دانشگاه چیده بودم رو توی دستم فشار دادم. حسابی عرق کرده بودم و داشتم هزار و یک سناریوی احتمالی رو تو ذهنم مرور میکردم. با اینکه میدونستم بارها عشق رو توی چشام دیده ؛ ولی هیچ وقت حتی جرات نزدیک شدن بهش رو نداشتم. توی اون سالها ، شجاعانه ترین کاری که توی زندگیم کرده بودم این بود که؛ توی کلاس ، نزدیک ترین صندلی رو بهش انتخاب کنم. بعضی وقتا هم که حس میکردم داره منو نگاه میکنه، همون وسط جزوه ای که استاد داشت می گفت؛ می نوشتم: میدونی چقدر دوستت دارم؟ با این همه، تو تمام روزایی که کنار هم درس میخوندیم، کمترین توجهی به من نمیکرد. نمیدونم مرض داشت یا چیز دیگه ای بود ولی حتی با همه اون پسرایی که با من بد بودن هم، فوق العاده صمیمی و مهربون برخورد میکرد. هزار بار سعی کردم با بهونه های مختلف بهش نزدیک شم. اون وقتا خوش خط ترین پسر کلاس بودم و جزوه هام همیشه دست به دست بین پسر و دخترا می چرخید. اما اون ترجیح میداد جزوه پاره و پوره یکی دیگه از بچه ها رو بگیره. آرزوم بود که یه بارم به من بگه میشه جزوتون رو بگیرم؟ دیگه یه جوری شده بود که کل کلاس میدونستن من دیوونه شم. ولی خود بی همه چیزش محل سگ هم بهم نمیداد. اما این بار دیگه باید بهش می گفتم. باید تو چشاش نگاه می کردم و داد میزدم عاشقتم. صدای رسیدنش هر لحظه بلند تر و بلند تر میشد. دلشوره و دلهره و هر چی توش دل بود، نفسمو بند می آورد. تو ذهنم داشتم با خودم کشتی میگرفتم که ای تف تو ذات لعنتیت. نترس دیگه. چقدر داری می لرزی؟ آروم باش. هیچی نمیشه. ولی این دل صاب مرده مگه حرف حالیش بود!!! بازم نقشه امو عوض کردم و به خودم گفتم: تو راهرو جلوش راه میرمو گل رو میزارم رو لبه یکی از تراس ها. اگه ور داشت میرم باهاش حرف میزنم و بهش میگم که چقدر دوستش دارم. اه . امان از این همه ترس و دلهره. اصلا وقتی صدای پاش رو میشنیدم مغزم هنگ می کرد و دیگه هیچ کدوم از قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودمو نقشه هایی که مرور کرده بودمو یادم نمی اومد. به زور از روی صندلی پت و پهنی که خودمو ولو کرده بودم روش، بلند شدمو تو مسیری که داشت میومد آروم به راه افتادم. سرمو برگردوندم و نگاش کردم. دلم هری ریخت. شاخه گل رو یه جوری تو دستم جابجا کردم که ببینتش. بازم سرمو برگردوندم و نگاش کردم و یه جوری که ببینه شاخه گل رو گذاشتم رو لبه تراس و آروم به راه رفتنم ادامه دادم.
چند قدمی که برداشتم، صدای قدم هاش قطع شد. هر چی گوش تیز کردم دیگه نمی تونستم بشنومشون. تو ذهنم داشتم فکر میکردم که حتما واستاده گل رو برداره. به آرومی سرمو برگردوندم و خشکم زد. هیچ اثری ازش نبود. انگاری آب شده و رفته بود تو زمین. به لبه تراس نگاه کردم. گل رز کوچیک و پژمرده ام؛ داشت زیر آفتاب جون میداد. فکر کنم وقتی دید که من گل رو براش گذاشتم، راهش رو به یه راهروی دیگه کج کرده!
توی اون حال و هوا نمیدونم چطوری شد که یهویی یکی دیگه از دخترای دانشگاه سرو کله اش پیدا شد. گل رو برداشت و بو کرد. یه لبخندی بهم زد و چند قدمی اومد سمتم. صورتش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: هیچ میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟ نفساش گوشمو قلقلک داد. بی اختیار لبخند زدم. صدای قدمهاش به آرومی دورتر و دور تر شد.
به داستان میان قدم های آمده و قدم های رفته فکر میکنم . نجوای دکتر شریعتی در گوشم تکرار می شود : من تو را دوست دارم.. تو دیگری را.. و دیگری دیگری را.. و این چنین است که ما تنهاییم..
|