
دلم میخواست الان تو یه کلبه ی چوبی توی یه جنگل دور باشم
جایی که موبایل آنتن نده
تلویزیون و رادیو و چیزی هم نباشه اصلا
فقط یه تفنگ واسه حفظ جونم همرام باشه
ترجیحا هوا ابری باشه
مه همه جا رو گرفته باشه
شب تخت خوابیده باشم و صبح با صدای پرنده ها بیدار شم
برم از همون اطراف کلبه هیزم جمع کنم
بیام اتیش روشن کنم
یدونه سنگ بزرگ بذارم کنار اتیش و بشینم روش

اول یه کتریِ سوخته رو بذارم روش تا اب جوش بیاد
یه چاییِ مشتی بخورم
بعد...
چنتا سیب زمینی بندازم توش
بشینم به سوختن سیب زمینی تو اتیش نگاه کنم
میدونم کسی نمیاد باهام ولی اگه
یکی هم اومد باهام چه بهتر
بیاد بشینه کنارم و باهاش حرف بزنم
به اتیش نگاه کنم و حرف بزنم
حرف بزنم و اون زر نزنه و فقط گوش بده
فقط گوش بده ...
یکی که بعدا پشیمون نشم از حرف زدن باهاش
حرفام که تموم شد همون موقع سیب زمینی ها هم اماده شده باشن
مث وحشیا دس بندازه سیب زمینی رو ور داره ولی دستش بسوزه
بهم نشون بده بگه ببین دستم سوخت
من اول بگم حقته بعد دستشو بوس کنم خوب شه ...
یدونه براش پوس بکنم سیب زمینی رو بذارم دهنش کوفت کنه
بقیه ش رو هم خودم بخورم چون حرف زدم گشنم شده
دیگه نزدیکای غروب شده باشه
اونا رو که خوردیم بلند شیم تفنگ رو ور داریم بریم تو جنگل راه بریم
البته قبلش اتیش رو خاموش میکنیم تا به محیط زیست آسیب نرسه . خنده
مــــه انقد زیاد باشه که چشم چشمو نبینه

یه لحظه من برم قایم شم اون مث سگ بترسه و گریه کنه
بعد بیام دستشو بگیرم و اونم بگه : " هاهاها " گریه هام الکی بود
بعد همینجوری که نیشمون بازه و دست همو گرفتیم بزنیم به دل جنگل
یه آهو از دور ببینیم و من تفنگ رو ور دارم تا شاممون رو شکار کنم

ولی من که تیراندازی بلد نیستم
اونم که مسلما هیچی بارش نیست
بریم جلو با آهو مردونه صحبت کنیم بگیم ما شام نداریم
بیا بزرگی کن شام امشب ما شو
اونم بگه اره بیا بخور ریدم برات :|
آهو به این بی ادبی ندیده بودم
به هر حال از اونم بگذریم و برگردیم سمت کلبه
ولی راهو گم کردیم
اما نه ...
منه باهوش علامت گذاشتم تو راه موقع رفتن
بیام تو کلبه و ...
این رویا شاید ادامه داشته باشد ...