بايد امشب بروم. من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم حرفي از جنس زمان نشنيدم. هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود. كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد. هيچ كسي زاغچه يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد وقتي از پنجره مي بينم حوري دختر بالغ همسايه پاي كمياب ترين نارون روي زمين فقه مي خواند. چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج (مثلاً شاعره يي را ديدم آن چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش آسمان تخم گذاشت. و شبي از شب ها مردي از من پرسيد تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟ ) بايد امشب بروم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب سپهری
|