گذشته ها ... |
|

گـــذشــتـــه هـا رو دوره کــــن
روزای خوبــمــون گــذشــت ...
|
|
|
گــــُـــل من ... |
|

شازده کوچولو میگفت :
گـــُــل مـن گاهی بد اخلاق و کم حوصله و مغرور بود
اما ، مــانــدنی بود ...
این بودنــش بـود که او را تبـدیل به گــــُــل من کرده بود !
|
|
|
دوباره بارون ... |
|

بـــازم یــه پــایــیـز
دوبـــاره بـــــــارون
هــجـــوم فــکــرت
هــمــــون خـیابون
دوبــاره دلــشــوره ی تــو رو دارم ...
|
|
|
قدرت زندگی ... |
|

زندگی ، حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ،
حتی وقتی نمی خواهی اش ، از نا امیدی های تو قوی تر است .
از هر چیز دیگری قوی تر است .
آدم هایی که از بازداشت های اجباری برگشتند ، دوباره زاد و ولــد کردند .
مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگِ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ،
دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی های هوا شناسی با دقت گوش کردند
و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است .
زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است ...
|
برچسب:زندگی,آنا,گاوالدا,قدرت,ادم,انکار,بارون,بارونی,هوا,مرگ,ناامید, |
نظر دهید
|
|
|
غروب ... |
|

یـاد تو هر تنگ غروب ، توو قلب من میــــکوبه
سهــــم مـــن از با تو بودن ، غم تلخ غـــروبه
غروب هــمیـشه واسه من ، نشونی از تو بوده
بــــرام یه یـادگـاریـه ، جز اون چـیزی نمونده ...
|
|
|
باید رفت ... |
|

شازده کوچولو پرسید :
غمگین تر از این که بیایی و کسی از اومدنت خوشحال نشه چیه ؟
روباه گفت :
بری و کسی متوجه رفتنت نشه ...
|
|
|
هیچکس زنده نیست ... |
|

دوستی می گفت : خیلی سال پیش که دانشجو بودم ، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند .
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند ، ابتدا و انتهای کلاس
که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی .
هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود .
هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود ، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند ،
جناب مجنون می گفت : استاد همه حاضرند ! و بالعکس ،
اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس ، می گفت :
استاد امروز همه غایبند ، هیچ کس نیامده !
در اواخر دوران تحصیل ، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند .
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است :
هیـچ کس زنده نیست … همه مُردند …
|
|
|
دروغ نمیگویم ... |
|
دروغ نمیگویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدن این همه واژه
به آخرین جمله غم انگیز جهان رسیده است :
راحتم بگذارید ...
من هم بد بینم
من هم خسته ام
من هم بی باور ...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
علی صالحی
|
|
|
چرا ؟ |
|
چرا انتظارم تمام نميشود ؟
چرا تمام نميشوم ؟
کي ميآيي ؟
ــــــــــــــــــــــــــــ
عباس معروفی
|
|
|
اگر نبودم ... |
|
روزی اگر نبودم ،
یک آرزویم را برآورده کن !!
و زیر لب بگو :
یادش بخیر ...
ــــــــــــــــــــــــــــ
سیمین دانشور
|
|
|
خداحافظ پاییز ... |
|

یک سال پیش دقیقا همین لحظه ها بود اومدم پست گذاشتم برا اخرین روز پاییز و یک سال دیگه هم گذشت ...
سال بعد و سالهای بعد هم میاد چه با ما چه بی ما و این داستان ادامه دارد ...
فقط چیزی که هست و معلومه ، اینه که هر سال که میاد خسته تر ، داغون تر ، بی حوصله تر ، بی انگیزه تر میشیم خنده ها و روزای خوبم داره ولی ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه وقتی نا خودآگاه سرد میشی ، یه وقت گرمیــــه تابستون رو داری من انــــقدی ازت دیـــدم بتـــونی ، بـــهــــار و آخــــــر آذر بـــــیاری ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاییز 93 هم تموم شد . پاییزی که ... هیچی !
حوصله نوشتن ندارم حرف جدیدی هم ندارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
خودم کمتر از تو نفس میکشم ، که سهم هوامــو ببخشم به تو تو حرف زیــادی داری با خـــدا ، بـــگو تا خدامـــو بــبخشم به تو ...
ــــــــــــــــــــــــــــــ

بعد از تو عاشق یلدا شدن کار سختی نیست بی تو هر شب زمستان هر شب پـــر از سرماست و نبودن تو عجیب شبیهِ بودنهایِ ماست
پناه میدهم به تو که این شب یلدا تنهایی خودم ... هزار شــــبِ یلـــدا تــنــها بوده ام ...
|
|
|
!!!! |
|
هـیـچــکـس مُتوجه نمی شود
که برخی از افراد چه عذابی را تحمل می کنند
تا آرام و خونسرد به نظر بـیاینــد ...
ــــــــــــــــــــــــــــ
آلدوس هاکسلی
|
|
|
خانه های قدیمی ... |
|

"خانه های قدیمی را دوست دارم" همه چیز عمر دارد ، حرف دارد ، برکت دارد حیاط هست حوض هست کوزه هست ماهی شنا می کند صدای پیرها شنیده می شود حضورشان برکت خانه است کوزه ها مملو از ترشی نذری پزان به راه همسایه حق به گردن دارد دست ها صدا دارد زیر زمین انباری نیست حیاط را بالکن نمی خوانند پنجره فقط در نقاشی ها نیست غذاها ساده و خانگی است بویش نیازی به هود ندارد عطرش تا هفت خانه می رود کسی نان خشکه ندارد نان برکت سفره است مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند دلخوری ها مشاوره نمی خواهد دوستی ها حساب و کتاب ندارد سلام ها اینقدر معنا ندارد افسردگی بیماری نایابی است خانه های قدیمی را دوست دارم ...
|
|
|
ماهی ها ... |
|

ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ،
ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ !
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ...
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽﺷﺎﻥ
ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !!
|
|
|
با هم ... |
|
به چشمهایم زل زد و گفت : با هم درستش می کنیم ... ! و من تــازه فهمیدم تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد ، بـا هم ... ! چه لذتی داشت این بـا هم ، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد ؛ حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت . حسی که به واژه ی " بـا هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم ... !
تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد ، می توانست حس من را در آن لحظات ، درک کند ...
|
|
|
دیوانگی ... |
|
از همه نقشه های خودم چشم پوشیدم از عشق ، از شوق ،از همه چیز کناره گرفتم . دیگر در جرگه ی مرده ها به شمار می آیم . گاهی با خودم نقشه های بزرگ می کشم خودم را شایسته ی همه کار و همه چیز میدانم با خود میگویم آری کسانی که دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها می توانند کارهای بزرگ انجام دهند . بعد با خود میگویم ، به چه درد می خورد ؟؟ چه سودی دارد ؟؟ دیوانگی ، همه اش دیوانگی است ... هرچه فکر میکنم ، ادامه دادن به این زندگی بیهوده است . گاهی دیوانگی ام گل میکند ، می خواهم بروم دور خیلی دور یک جایی که خودم را فراموش بکنم ، فراموش بشوم ، گم بشوم ، نابود بشوم می خواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور ، مابین مردمان عجیب و غریب یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد کسی زبان من را نداند می خواهم همه چیز را در خودم حبس بکنم ...
ـــــــــــــــــــــــــــ
هدایت
|
|
|
خدمت شروع شد ، تاریک و تـوو بـه تـوو ... |
|

خدمت شروع شد ، تاریک و تـوو بـه تـوو
بی عکس نامزدش ، بی عکس « آرزو »
شب های پادگان ، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا ؟ ... آخـر خدا چگو ....
نه ... نه نمی شود ، فریاد زد : برقص ...
در خنده ی فـروغ ، در اشک شاملو ...
توی کلاهِ خود ، لاتین نوشته بود :
" Your hair is black , Your eyes are blue "
« خاتون تو رو خدا ، سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه ، اینجـــا نگـو نگـو »
یک نامــــه آمد و ، شــد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود : « شد آرزو عرو ...
س » ستاره ها ، چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان ، حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت ، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه ، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت ، و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت : « نامرد آرزو ... »
ـــــــــــــــــــــــــــ
حامد عسکری
|
برچسب:حامد,عسکری,خدمت,نامزد,پادگان,عکس,بارونی,بارون,کلاه,شاملو,فروغ,بغض, |
2 نظر
|
|
|
بعضیا ... |
|
کسانی را میشناسم که گریه میکنند
بی آنکه چشمانشان خیس شوند
غصه میخورند
بی آنکه ذره ای غم در نگاهشان نمایان شود
خنده های بــلنـــدِ از ته دل را هم آموخته اند
اما ...
زیاد به کارشان نمی آیند !
فقط ...
لبخند میزنند تا آرامش کسی بهم نخورد ...
|
|
|
|
|